سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدا در سپاس گفتن را بر بنده‏اى نمى‏گشاید حالى که در نعمت را به روى او ببندد ، و در دعا را بر روى او باز نمى‏کند و در پذیرفتن را بر وى فراز . و در توبه را به روى بنده نمى‏گشاید و در آمرزش را بر وى به‏بندد و استوار نماید . [نهج البلاغه]

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل برزرگی شد او باید نیکی را به شکل مسیح و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به مسیح خیانت کند ترسیم می کرد ادامه مطلب...

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط 87/4/13:: 11:15 صبح     |     () نظر

در خواب خدا را دیدم. خدا پرسید: «می خواهی با من گفتگو کنی؟» در پاسخش گفتم: «اگر وقت دارید؟» خدا خندید و گفت: «وقت من بی نهایت است. در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟» ادامه مطلب...

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط 87/3/19:: 2:54 عصر     |     () نظر

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هرچه جلو می رفتم، خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم. استاد گفت: عشق یعنی همین! شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟ استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، بازهم دست خالی برگردم. استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین!


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط 87/3/11:: 12:3 عصر     |     () نظر

زندگی یک معجزه‌است با همه‌ی زیبایی و زشتی‌هایی که داره
تو هستی نفس می‌کشی و عاشق می‌شی. از زیبایی لذت می‌بری و فکر می‌کنی تو خالقی و خلق می‌کنی
تو زندگی‌ خودت رو از نو می‌سازی
تو خودت رو تعریف می‌کنی و می‌سازی و به داشته‌هات افتخار می‌کنی.
ما احساس و شعور داریم
 چرا هیچ‌کس احساس خوشبختی نمی‌کنه ؟
چرا قیافه‌ها در هم گرفته‌است ؟

چرا ما شاد نیستیم ؟
چرا دنباله بهانه‌ای برای خندیدنیم ؟



050914185510DSC_1848.jpg

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط 87/2/29:: 9:18 صبح     |     () نظر

من به درماندگی صخره و سنگ
 من به آوارگی ابر ونسیم
 من به سرگشتگی ‌آهوی دشت
من به تنهایی خود می مانم
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
 گیسوان تو به یادم می اید
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
 شعر چشمان تو را می خوانم
 چشم تو چشمه شوق
چشم تو ژرفترین راز وجود
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن عمر ابدی می سپرد
 تو تماشا کن
 که بهار دیگر
پاورچین پاورچین
 از دل تاریکی می گذر
و تو در خوابی
 و پرستوها خوابند
و تو می اندیشی
به بهار دیگر
و به یاری دیگر
نه بهاری
 و نه یاری دیگر
حیف
 اما من و تو
دور از هم می پوسیم
 غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو دراین لحظه پر دلهره است
 دیگر از من تا خک شدن راهی نیست
 از سر این بام
این صحرا این دریا
پر خواهم زد خواهم مرد
غم تو این غم شیرین را
 با خود خواهم برد...

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط 87/2/25:: 9:57 صبح     |     () نظر

<      1   2   3   4      >