اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست؛ ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود. ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد و بوی دریا هوایی اش کرده است.قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس . اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد! آدم ها ، ماهی را در تنگ دوست دارند و قلب ها را در سینه
ماهی اما وقتی در دریا شناور شد، ماهی ست و قلب وقتی در خدا غوطه خورد، قلب است هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تنگی نگه دارد؛ تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟
و چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله می شود و وقتی دریا مختصر می شود و وقتی قلب خلاصه می شود و آدم، قانع.
این ماهی کوچک اما بزرگ خواهد شد و این تنگ بلورین، تنگ و سخت خواهد شد و این آب ته خواهد کشید.
تو اما کاش قدری دریا می نوشیدی و کاش نقبی می زدی از تنگ سینه به اقیانوس. کاش راه آبی به نامنتها می کشیدی و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی. کاش بگذریم
دریا و اقیانوس به کنار. نامنتها و بی نهایت پیشکش.
کاش لااقل آب این تنگ را گاهی عوض می کردی . این آب مانده است و بو گرفته است. و تو می دانی آب هم که بماند می گندد، آب هم که بماند لجن می بندد.
و حیف از این ماهی که در گل و لای، بلولد و حیف از این قلب که در غلط بغلتد...
نوشته شده توسط
87/8/26:: 9:55 صبح
|
() نظر
درباره
صفحههای دیگر
لینکهای روزانه
پیوندها
لیست یادداشتها
آرشیو یادداشتها