سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طمع حکمت را از دلهای دانایان می برد . [پیامبر خدا علیه السلام]

 

 

 

خدا مشتی خاک را برگرفت. می خواست لیلی را بسازد. از خود در او دمید. و لیلی پیش از آنکه با خبر شود عاشق شد

سالیانی است که لیلی عشق می ورزد. لیلی باید عاشق باشد

زیرا خدا در او دمیده است و هر که خدا در او بدمدعاشق می شود

لیلی نام تمام دختران زمین است؛ نام دیگر انسان

خدا گفت : به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید. آزمونتان تنها همین است : عشق

و هر که عاشق تر آمد، نزدیکتر است. پس نزدیکتر آیید، نزدیکتر

عشق کمند من است. کمندی که شما را پیش من می آورد. کمندم را بگیرید

و لیلی کمند خدا را گرفت

خدا گفت : عشق فرصت گفت و گو است. گفت و گو با من

با من گفت و گو کنید

و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد. لیلی هم صحبت خدا شد

خدا گفت : عشق همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند

و لیلی مشتی نور شد دردستان خداوند

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط 86/11/10:: 9:38 صبح     |     () نظر

به حکم خدا راضی باش. در جواب تعجیل منما و ناپرسیده مگوی. از دوست به یک جور و جفا کناره مگیر. بر زاهد جاهل اعتماد مکن. دوست را به تواضع بنده کن و دشمن را به احسان و گذشت دوست کن. بنده حرص مباش و خفته غفلت مشو. نفس را از برای مال پایمال نکن. اگر صلح بر مراد برود جنگ مکن. در آن کوش تا زنده شوی و دست می جنبان تا کاهل نشوی و روزی از خدای تعالی دان تا کافر نشوی. به حقارت در هیچکس منگر. وفا از مردم اصیل جو که اصیل هرگز خطا نکند. بیاموز و بیاموزان. کم  گوی و کم خور و کم بخواب. با مردان جنگ دوستی کن که در وقت محنت با تو می مانند. کسی را به سخن رنجه مکن. از مردم نو کیسه وام مخواه. مردم را در غیبت همان گوی که به روی توانی گفت.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط 86/11/8:: 9:41 صبح     |     () نظر

پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی. پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم.انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود.پرنده گفت: راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید.پرنده گفت: نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است. انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی. پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است.  درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود.پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد. آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی؟انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط 86/11/6:: 9:32 صبح     |     () نظر

سرش رو روی زانوی من گذاشت. شروع به حرف زدن کرد. از گذشته اش از زندگی اش از خودش، گفت و گفت و گفت. گفت خوشحاله از اینکه با منه. گفت دوستم داره. گفت قبل از من با یکی دیگه بوده. گفت اونو دوست داشته اما اون گذاشته و رفته و الان هیچ حسی نسبت به اون نداره. گریه کرد. بغلش کردم. دیدم سبک شد. اشکاش رو پاک کردم. یه بوسه از گونه هاش کردم. موبایلش زنگ زد. خندید. خوشحال شدم از شادیش. من هم خندیدم. تلفنش تموم شد. گفت دوست قبلیم بود. گفت بیا دوباره همه چیز رو از نو باید ساخت. با من دست داد و گفت از آشنایی با تو خوشحال شدم و رفت. 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط 86/10/11:: 3:32 عصر     |     () نظر